سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

همین جوری

پسر عزیزم چند روزی میشه که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و برات یادداشت بنویسم آخه این چند روز خونه ی خودمون نبودیم .از چهارشنبه هفته ی پیش که بابایی رفته بود دانشگاه ،من و شما هم رفتیم موندیم خونه آقا جون اینا . سپهر جان، خاله من که همراه همسرشون رفته بودن زیارت خونه خدا،به سلامتی برگشتن .ما هم برا استقبال رفتیم و چون شب بود شما تو بغل من خوابیده بودی و تا وقتی که برگردیم خونه تو خواب ناز بودی اما وقتی رسیدیم خونه تو از خواب یبدار شدی و دیگه نخوابیدی.منم مجبور شدم باهات بازی کنم تا که خوابت ببره ومنم بتونم بخوابم..جمعه هم واسه ناهار رفتیم خونه خاله.قربونت برم که اونجا اذییتم نکردی و مثل فرشته ها آروم و ساکت بودی و خودتو تو دل همه جا کردی. &...
30 آبان 1390

تقدیم به سپهر و باباییش

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟ پسر جواب داد: من پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ... پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی؟ در گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟ پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی!  
27 آبان 1390

من و خدا

زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه حضور داشت، ولي نه مثل يك خدا كه مثل مأموران دولتي. ولي بعدها، اين قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعي بود كه حس كردم زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است، آن هم دوچرخه سواري در يك جاده ناهموار! اما خوبيش به اين بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مي‌زد. آن روزها كه من ركاب مي‌زدم و او كمكم مي‌كرد، تقريباً ...
27 آبان 1390

تعیین جنسیت

سلام کوچولوی دوست داشتنی من. بلاخره روزی رو که منتظرش بودم رسید ومن و بابایی رفتیم برای تعیین جنسیت . آقای دکتر بعد از سونو گرافی بهمون گفت که نینی شما پسره. منو بابایی کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم . آقای دکتر گفت که طول استخوان ران نینی ۳ سانتی متر ه و رشد نی نی خیلی خوبه و سالمه. ازمطب  دکتر که بیرون اومدیم بابایی با شور و شوق فراوان زنگ زد به مامانی و گفت که نینیمون پسرهو حلشم خیلی خوبه  .مامانی خیلی خوشحال شد .و گفت که مهم نیست که جنسیتش چیه مهم اینه که سالمه .بعدشم به بقیه زنگ زدیم و به همه گفتیم .خاله زهره که خیلی خوشحال شد .همش قربون صدقت میرفت .عزیزدلم فرشته کوچولوی من از اون روز تکونات بیشتر شده و به...
19 آبان 1390

<no title>

بانک خون فریاد میزند نیازمند خون هستند اما اما چه کسی می تواند درحالی که عشق را فحش می دهد در دوست داشتن تف اسیدی خود را می پاشاند می تواند قطره ای خون دهد و در رگهای نیازمندی جریان یابد. ...
17 آبان 1390

<no title>

یک شبی مجنون نمازش را  شکست بی وضو درکوچه لیلا نشست آن شب مست مستش کرده بود فارغ ازجام التماسش کرده بود . یارب ازچه خوارم کرده ای برصلیب عشق دارم کرده ای خسته ام زین عشق دلخونم نکن من که  مجنونم افتاده ای دیوانه لیلایت منم. در رگت پنهان وپیدایت منم.سالها باجور لیلا ساختی .من کنارت بودم ونشناختی. ...
17 آبان 1390

<no title>

کوله بار سفرت رفت ونگاهک را برد نه تو دیگر هستی ونه نگاهی که درآن دلخوشی ام سبز شود   ***************** زندگی وقتی قشنگه  که درکتاب قانون آن اصل معرفت ماده محبت وتبصره عشق نوشته شده باشد. ...
17 آبان 1390

<no title>

از آسمان ستاره های خوشبختی را برای هم میچینیم ورویاهایمان رابرتاروپودقالی گره می زنیم.کاش همیشه صدای شادابی وجوانی را بشنویم وحرف قبلهایمان رابفهمیم. ******************* من بر قبلب سنگی ات بوسه می زنم ودیگرهرگز با توبودن را نمی خواهم.توصادقانه گفتی درخانه قلبت هیچ جایی برای من نیست.من برقلب سنگی ات بوسه می زنم که با من صادق بودی ...
17 آبان 1390